بیچاره پاییز!

ساخت وبلاگ


از چمدانت بیش از خودت گلایه دارم

آنقدر بزرگ بود

که همه روز های خوبم را بردی

آنقدر کوچک بود

که همه خاطراتت را جا گذاشتی...


| پدرام مسافری |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 185 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1396 ساعت: 4:00


گُلِ محمدیِ من، مَپرس حالِ مرا

به غم دُچار چنانم، که غم دُچارِ من است!


| فاضل نظری |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 175 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55

وقتایی که کمی"لوس" تر می شه و از آغوشت فرار میکنه گاهی که مدام از خودش ایراد می گیره جلویِ آینه وایمیسه و هی خطاب به تو می گه"وای خیلی زشت شدم..." گاهی که خیلی خسته است از دنیا دست هاتُ را دورِ کمرش حلقه کن شونه اشُ ببوس و آروم درِ گوشش بگو "مهم نیست چه شکلی باشی با چه هیکل و قیافه و رنگِ مویی، مهم اینه هنوز هم، شبیه تک تکِ رویاهایِ منی..." زن ها گاهی دلشون می خواد وقتی خودشونُ دوست ندارن یکی باشه که به جایِ خودشون هم دوستشون داشته باشه...  |‌ فاطمه صابری نیا | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 154 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55


نه در نگاه اول،

بلکه عشق در آخرین نگاه است...

زمانی که می خواهد از تو جدا شود

آن گونه که به تو می نگرد

به همان اندازه دوستت داشته است!


| ناظم حکمت |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 180 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55


صورتت شعر است و هر یک تار زلفت مصرعی

شعر را یک مصرع پیچیده زیبا می کند...


| ماشالله دهدشتی |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 193 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55

"مرگ بدتره یا جدایی؟" وقتی داشتم چشمامو از شکلات داغ توی ماگ تیره می گرفتم و به روشنی چشماش می دوختم، با خودم فکر کردم مزخرف ترین سوال ممکن رو پرسیده. مگه مرگ خودش یه نوع جدایی نبود؟ و مگه جدایی، یه جور مرگ...؟ "نگفتی" بازدم محکمم تو بخارای سردرگم مایع داغ لیوانم گم شد. بی رحمانه گفتم: "تو ترجیح میدی کسی که دوسش داری بمیره یا یه جایی بدون تو زیر آسمون این شهر نفس بکشه؟" گفت "نه، منظورم بعدشه، حس تو به عنوان یه بازمانده. به یه سال بعد مرگ عزیزت و یه سال بعد جدایی از عزیزت فکر کن. کدومش بهتره؟" گفتم "به هیچ کدومش نمیخوام فکر کنم. حالمو بد میکنه. فقط میدونم هیچکس تحمل مرگ عزیزشو نداره. پس همه ترجیح میدن درد جدایی یا حتی ترک شدن و ترد شدنو به جون بخرن اما عزیزشون زنده باشه" و سرمو با حباب های ریز روی هات چاکلتم گرم کردم. صدای "هه" گفتنشو شنیدم. - آره، اگه اونی که دوسش داری بمیره، تا یه مدت همه ی این حرفا رو میزنی. که کاش من مرده بودم. کاش باهام بدرفتاری میکرد ولی زنده بود. کاش ترکم می کرد ولی زنده بود. از فکر کردن به این که دیگه هیچوقت هیچوقت نمیتونی بغلش کنی، یا حتی صداشو بشنوی قلبت میترکه. ولی همه ی اینا یه دوره ای داره. بعدش تموم میشه. بعد از چندماه مرگشو می پذیری. تهش یه آه میمونه. بعدم میری پی زندگیت و فقط هر از گاهی یادش میفتی، از عمق وجودت یه آه می کشی و دوباره سرت با باقی زند بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 191 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55

طفلی به نام ِ شادی، دیری ست گم شده ست با چشم های روشنِ براق با گیسویی بلند، بتِ بالای آرزو هر کس از او نشانی دارد ما را کند خبر این هم نشانِ ما: یک سو خلیجِ فارس سوی دگر، خزر...! | محمدرضا شفیعی کدکنی | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 203 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد نه آبی، نه شرابی دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود و تماشای غروب از پنجره نیز تو با خورشید زندگی می‌ کنی من با ماه در ما ولی فقط یک عشق زنده است برای من، دوستی وفادار و ظریف برای تو دختری سرزنده و شاد اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌ بینم تویی که بیماری‌ ام را سبب شده‌ای دیدارها کوتاه و دیر به دیر در شعر من فقط صدای توست که می خواند در شعر تو روح من است که سرگردان است آتشی برپاست که نه فراموشی و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود و ای کاش می‌ دانستی در این لحظه لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم. | آنا آخماتووا / ترجمه: احمد پوری | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 205 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55

دیوانگیست اینکه نمی‌خواهم اطراف من نشانه‌ی او باشد تسکین روزهای غم‌انگیزم آرام‌گاه شانه‌ی او باشد زخمی‌ست در میانه‌ی روحم که پس می‌زند هرآنکه بخواهم را می‌ترسم آخرش تن تنهایی تصمیم عاشقانه‌ی او باشد دیوانه‌ام! قبول! نیا نزدیک از من بترس! از منِ ناآرام از اضطرابِ آه! مبادا که این عشق هم بهانه‌ی او باشد! دیوانه‌ نیستم! نه! خودآزارم! می‌ترسم از حضور زنی دیگر از من! منی که بعد تو می‌ترسد دنیا یتیم‌خانه‌ی او باشد آه از شبی که رفته‌ای از پیشم مردن چقدر ساده‌ترین چیز است موسیقی صدای تو وقتی‌که لالایی شبانه‌ی او باشد... | اهورا فروزان | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55

به تو گفتم:  زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم. جواب دادى:  هرچه این حرف را تکرار کنى، باز هم مى خواهم بشنوم! این گفت و گوى کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک موسیقی، هر لحظه توى ذهن خودم تکرار کردم. اما هرگز تصور نکن که حتى یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعى آرام و آسوده هستم و تنها موقعى به تو فکر نمى کنم،که تو با من باشى. همین و بس. | مثل خون در رگهاى من / احمد شاملو | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 187 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55

ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﻪ می کارد ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮی‌ ها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد ﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ ﻧﺎخن‌ هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧ می کند ﻭ ﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن‌ های ﺭﻧﻰ می بندد ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ، ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺯﻣﺴﺘﺎن‌هاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد ﻭ ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﻰ ﺍﻭ ﺯنی‌ ست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن‌ های ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻪ ﻛﺘﺎب‌ها، ﻛﻮ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ... | آرزو پارسی | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 199 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55


آمیزه ی سرشت منی تو، فرمان سرنوشت منی تو

جبری و در مقابله با تو، دل حق اختیار ندارد...


| حسین منزوی |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 210 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58

در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت: "تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم". این جمله‌یِ به‌ظاهر پیش پا افتاده را به دقت بخوانید. از کلمه‌یِ عشق مهم‌تر، کلمه‌هایِ "همیشه" و "تمایل" است! آنچه بین آن دو جریان داشت، عشق نبود، جاودانگی بود... | جاودانگی / میلان کوندرا | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 175 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58

دیروز وقتی کنارت بودم احساس پرنده ای را داشتم که در کنار آدم ها امنیتی وصف ناپذیر داشت! احساس گلی را که چیده نشد و جاماند از گلفروشی ها و گلدان های بلورین حس می کردم درختی خوشبختم که جاده، دیگر از او عبور نخواهد کرد و گاه خودم را رودی آزاد می دیدم بی هیچ  سد و معبری... دیروز وقتی کنارت بودم  چون جشنِ روزهایِ استقلال، احساس شادمانی می کردم! چون بزرگداشت سربازی ملی، احساس غرور و طالع ام به شکلی ستودنی  داشت رقم می خورد     چه خوب که یافتمت دیروز احساس آدمی را داشتم  که حالا،  آدمیان را دوست دارد و عشق بی آنکه بفهمم  اندوه و تنهایی ام را سرزنش کنان به دور دست ها فرستاده بود. | حمید جدیدی | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58

اندوه عزیزدوستت دارم مثل آن درخت ولی ببین آن درخت که همانجا ایستاده و من دوستش دارم  نیامده در قلبم بنشیند ریشه بدواند  برای همیشه بماند | سینا به منش | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 188 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58

ما بحثمون شد. بعد با هم جنگیدیم. البته اینو دیگه همه دنیا میدونن که با مرجان هیچکس جز من، بی سپر نمیجنگه. مرجان جیغ کشید که «تو کلا از اول هم نفهم بودی» ولی منظورش این بود بغلم کن نفهم. من داد کشیدم «نفهم نبودم که با تو ازدواج نمیکردم» ولی در اصل میخواستم بگم خودت بپر بغلم اگه راست میگی. ولی هیچکدوم بلد نبودیم منظورمون رو درست برسونیم. مرجان شروع کرد به خورد کردن چینی های توی کابینت. و من تموم مدت به این فکر میکردم که «آفرین به این زور و آفرین به این بازو». بعد مرجان رفت. اوایلش خوب بود، مشکلی نبود. بعد ولی سخت تر شد. دیگه شبا کسی پهلوهامو نیشگون نمیگرفت. صبح ها کسی پارچ آب خالی نمیکرد روم که دیر سر کار نرسم. وقتی از سر کار برمیگشتم کسی نبود موهاشو از پشت بکشم. مثل آدامسی که مزه ش رفته باشه مزه ی مجردی زندگی کردن، مزه راحت با پارچ آب خوردن، مزه پوست تخمه هارو فوت کردن رو فرش، رفته بود. پاییز سرد تنهایی رسیده بود. گوشیمو برداشتم و آرزو میکردم مرجان کلی پیام داده باشه و پشیمون شده باشه. غیر از چنتا پیام از بانک و جوکای بیمزه ی بچه های دبیرستان تو گروه خبر دیگه ای نبود. خیلی دوست داشتم مقاومت میکردم و اول من پیام نمیدادم. ولی من بدبخت مرجان بودم. براش نوشتم: ببخش عروس قصه، دلم جوونی کرده. با تو اگه یه لحظه، نامهربونی کرده. مرجانم، بیش مرنجانم، برگرد. | لئو (محمدرضا جعفری) | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 197 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58

من آخرِ پاییز جا ماندم ! فصل زمستان را نمیفهممرفتی! قسم خوردی که میمانی معنای ایمان را نمیفهمم... با خاطرات و گریه درگیرم از غصه و سردرگمی سیرم هرچند دلتنگت شدم ناجور! اما سراغت را نمیگیرم... دی طعمِ آذر میدهد جانم ته مانده های خیسِ پاییزم صد سال بعد از رفتنت حتی جا مانده در شعری غم انگیزم... جای تو و عطر تنت مانده زانوی غم در عمق آغوشم مشکی به تن کردم جهانم شد با رفتنت همرنگِ تن پوشم پاییزم اما برف میبارد! هر لحظه دی لج میکند با من! دی بس کن این دیوانه بازی را هی بغض ها را چیده ای تا من... یک رفتن و دل کندن و دوری میگیرد از دلبستگی جان را بعد از تو و این قصه عمری بود باور کنم شاید زمستان را... | مریم قهرمانلو | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 222 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58

استاد گفت: «وقتی دو نفر عصبانی و خشمگین هستند، سر هم داد می زنند. چرا؟ چون قلب هایشان از هم دور است و میخواهند صدای قلب هایشان را به یکدیگر برسانند. حالا نگاه کنید به دو نفر که عاشق هم هستند، وقتی در کنار هم هستند حتی بلند هم حرف نمیزنند بلکه در گوش هم نجوا میکنند، چرا؟ چون قلب هایشان به هم نزدیک است.  حالا نگاه کنید به دو عاشق حقیقی : آنها حتی با هم نجوا هم نمیکنند بلکه فقط در سکوت با یکدیگر حرف میزنند، چرا؟ چون قلب هایشان یکی است!» | رضا امان اللهی | بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58


بعد از تو

خندیدن را فراموش نکرده ام

اما دلم برای اشک هایم

در کنار تو تنگ شده...


| پدرام مسافری |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 183 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58

از تهِ دِل خندید و با دست زد به شونَم ! بهش گفتم: هنوزم عادت داری وقتی میخندی کسی که کنارت وایستاده رو بزنی؟! دوباره خندید . بیشتر دقت کردم و دیدم یه چیزی از خندیدنش کم شده یادم افتاد قبلا که میخندید دستشو میگرفت جلویِ صورتش، اونوقتا میگفت وقتی میخندم بینیم بزرگ دیده میشه واسه همین اینکارو میکنم. گفتم: اما دیگه عادت نداری موقعِ خندیدن دستتو بگیری جلو صورتت، نه؟! به فِنجونِ کنار دستش نگاه کردو از سرِ آسودگی یه نفس عمیق کشید: وقتی عاشق کسی میشی و مطمئنی اونم عاشقته دیگه برات چه فرقی میکنه جلویِ دیگران چجوری بخندی ، چه فرقی میکنه جایِ آبله ی گوشه ی چشمت با لیزر از بین نره ، چه فرقی میکنه خسته که میشی زیر چشات گود می اٌفته و تیره میشه .... تویِ عشق فقط نظرِ یک نفر مهمه ، وقتی اون میگه قربون خنده هات برم برام کافیه ، وقتی میگه خستگیاتم قشنگه یعنی دیگه نظرِ هیچکس مهم نیست! عشق به آدم اعتماد بنفس میده، من دیگه اون دخترِ خجالتیِ بی اراده نیستم من با عشق کامل شدم . انگار که تازه متوجه نگاهِ خیره ی من شده باشه پرسید: عاشق نشدی نه؟! بدون اینکه حرفی بزنم اَبروهامو انداختم بالا و لبخند زدم ... گفت: پس هنوز ناقصی  خندید و یه ضربه ی دیگه به شونَم زد!! به چشمایِ درخشانٌ حالِ خوبش نگاه کردم ،  گوشیمو برداشتم و از صفحه ی سیاهش خودمو دیدم تو دلم گفتم چقدر آدمِ ناقص خسته تَر از بَقیه ی آدماست!!  هنو بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 203 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 20:58